چقدرصبورشده ام

ساخت وبلاگ

هوالصبور

السلام علیک یااباصالح

حدیث داریم نیمی ازعقل مردم در دوستی بادیگران کامل می شود

میخواستم چیزی بنویسم پشیمون شدم

+ نوشته شده در جمعه سوم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 10:46 توسط مجنون  | 

چقدرصبورشده ام...
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:28

هوالصبورالسلام علیک یااباصالحبچه که بودم هرجا که بابامیرفت پابه پاش کودکانه وباشوق می دویدم اونقدر باشوق که هیچوقت نمیفهمیدم چقدر خسته میشم چون عاشق بابام بودم شبهاتی وقتی می‌خوابید مواظب نفس کشیدن هاش بودمکل زندگی روهرجابابابا راه رفتم همپاش دویدم اما ازیه جایی پاهام دردگرفت وبابا دیگه برای راه رفتن محتاج پانبود چندسال پیش روحش تو چنین شبهایی به پروازدراومدومن پاهام به زمین چسبیدچسبیدم به زمین ودوباره تنهایی دویدم کاش صدام به بابا می رسیدکه بهش بگم بابا آهسته تربرو خسته م کاش میتونستم بهش بگم یه کم صبرکن پاهام دردگرفتند نفسم بالانمیادکاش ...حالافهمیدم فقط میتونی پابه پای کسی بدویی وخسته نشی که عاشقش باشی + نوشته شده در سه شنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 4:59 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 4 تاريخ : دوشنبه 27 فروردين 1403 ساعت: 14:28

هوالصبورالسلام علیک یااباصالحسلام باباییچقدردلم برات تنگ شد چقدربرات حرف نزدم؟!!شبهاکه چشمم به قاب عکس شما،عموجون ومادربزرگ می افته یه غم سنگین یهویی افته رودلم می خوادخفه م کنهکاش آدمهامیدونستند داشتن همدیگه چه نعمت بزرگیهوقتی یادم می افته شمانیستین حالم خیلی بدمیشه نه میتونم گریه کنم نه می تونم سوال بپرسم ونه می تونم دادبزنمتویه حالت بدی موندم کاش برام دعاکنیگاهی وقتایادبچگیم می افتم ویادترسهامدلم میخوادمثل همون وقتهابترسم وتوباشی .دلم قرص بشه که تونستیباباجون با اینکه زمستونه ولی بوی بهارمیادحتی ازلابلای درز خونه همیشه بوشوحس کرداین روزها لم برای همه تنگ شده برای زن عمو برای حیاط خونه ش برای آقافضل الله بااون شال سبزی که به د ورکمرمی بستبرای بچه هاش که درسانحه ی تصادف جونشون دادنباباخیلی گریه دارم اماکاسه ی چشمام خشکهدلم پراز درد به رزاوبهارکه فکرمیکنم دلم خیلی می سوزهدلم تنگه + نوشته شده در یکشنبه یکم بهمن ۱۴۰۲ ساعت 21:37 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 12:36

هوالصبور السلام علیک یااباصالح چقدرصبورشده ام...
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 13 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 12:36

هوالصبورالسلام علیک یااباصالحبا اینکه دیگه خیلی مجنون نیستم بااینکه خیلی وقتافکرمیکنم اشکهام تموم شدنداماهنوزگاهی مثل ابربهارگریه میکنم .وگریه خیلی خوبه نشون دل زنده ست.یادعموجونم که می‌افتم دلم بدجوری سوزهدیروزدوباره یه مرگ خانوادگی اتفاق افتاده بابابزرگ ومامان بزرگ خیلی جوون بانوه شون...بااینکه برادرزاده ی زن عموم بوداماخیلی احساس فامیلی می کردم باهاشون .ازبچگیم همیشه اوناروخونه ی زن عمودیدم زنعموم جونش به جونشون بسته بودخیلی خانواده ی خوبی بودندخانم آقاسجادخیلی مهربان وخواهرم بودهمیشه باروی خوش سلام واحوالپرسی می کرد.ولی بامحبت بودرفتنشون خیلی به چشمم غم بزرگی اومدمیخوام گریه نکنم امابقول دختردایی م آدم برای لباسش هم وقتی که پاره میشه یاآسیب میبینه غصه می خوره هرچندمیدونه غصه فایده ندارهبرای مامان نویسان که کارمندبودوبچه شوکمترمیدید ازدست دادنش خیلی خیلی سخته .طفلکی هم پدرومادروهم کودک دلبندش رودرآن واحدازدست داد.خدایابه همه ی ماصبربده طاقتمون تموم شدبلابگردون وامام زمان ماروبرسون + نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ ساعت 22:54 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 14:31

من پری کوچک غمگینی رامی شناسم
که دراقیانوسی مسکن دارد
ودلش رادر نی لبک چوپان می نوازدارام آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
وسحرگاه از یک بوسه بدنیاخواهدامد
فروغ فرخزاد
"یادم بماندکه هیچوقت دوستم نداشتی".

چقدرصبورشده ام...
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 14:32

هوالصبورالسلام علیک یا اباصالحنمیدونم خنده دارتروغم انگیزترازاینم میشه یانهاینکه وسط شهر پارک کنی اماکسی نباشه که بتونی به سمتش بریانگارتودنیای خدا ازاول تنهاخلق شدیتونگاه عابران شاید دیوونه ای بنظربرسی که راهشو گم کرده اما درنگاه خودت کسی هستی که تازه داری خودتوپیدامیکنیهمیشه سعی کردم خودم رو از نگاه آدمهابدزدم اما امروزمیخوام بشینم تااین آدمهابه من نگاه کننبه دیوانه ای که حافظه اش را ازدست داده است راه خانه اش راگم کرده است وقسمتی ازچیدمان این شهرشده است... + نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 8:33 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 23 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1402 ساعت: 17:36

هوالصبورالسلام علیک یااباصالحتنهایی ...حتی فکرش هم عذاب آورهتنهایی همیشه نبودن آدمهانیست تنهایی بودن آدمهایی که توبراشون مهم نیستیآدمهایی که اصلا حواسشون بهت نیست.بعضی وقتها وحشت میکنم هم ازتنهایی خودم وهم ازتنهایی دیگرانیعنی چندسال دیگه قراره ادامه پیداکنه؟!آدم ازچیزی که می‌ترسه سرش میاد + نوشته شده در سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ ساعت 20:40 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 34 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 10:59

هوالصبورالسلام علیک یا اباصالحقد ر هم رابدانیم شایدفردایی نباشد...اگرآماربگیرم ایندفعه نمیدونم ازکجا شروع شد وقراره به کجا برسهسیده زینب وپسراناقاحافظمریموالان فاطمه وپسراندیروزه ساعت کمتروبیشتریه بارون تندی زدفاطمه باپسرش برای شوهرش غذابرده بودسرکارش داشت برمی‌گشت که یهوسیلاب راه افتادفاطمه وپسرشوبردچی جوری نمیدونم اماباماشین بردشون .کیلومترهاپایین تر پیکری جان مادروپسر روپیداکردندفاطمه ی همیشه خوشرو فاطمه ی همیشه مهربان که جونش برای بچه هاش درمی رفت...طفلکی زهرا نمیدونم الان چکارمیکنه چه مرگ دردناکیاشک توی چشمهام خشکیده حتی نمی تونم گریه کنممن میگم اینهمه مصیبت بخاطر بی توجهی مابه منکرات جامعه ست بخاطرفاصله گرفتن از دین ودستورات الهیهخدایابه لطف وکرمت ماروببخش وبیشترازاین امتحان وعذاب نکن ماطاقتشونداریم + نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۲ ساعت 19:56 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:46

هوالصبورالسلام علیک یا اباصالحببخشیدکه این روزهاپرازاندوهمامروزبه اندازه ی تمام مساحت مزارآدم جمع شده بودند وفاطمه وپسران روی دستهامی رفتندزهراگاهی برای مادرش زبون می‌گرفت گاهی واسه داداششمن هنوزباورم نمیشهزهراروکه بغل کردم دلم ریش شدوحالانمیدونم چه حال عجیب غریبی دارم.همش فکرمیکنم یه اتفاق دیگه ای افتاده که فاطمه وعلی خودشون هم دارن تماشامیکنندخدایاصبربده + نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۲ ساعت 22:4 توسط مجنون  |  چقدرصبورشده ام...ادامه مطلب
ما را در سایت چقدرصبورشده ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : donyay1magnoon بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 13:46